دلتنگ جنوب...
نمیدونم بزرگترا چه قدر اون شب رو یادشونه. میپرسید کدوم شب! الان میگم. سال 88 بود. صبح از دوکوهه راه افتادیم به سمت شلمچه. یه مسیر نسباتا طولانی. هیئت های توی شلمچه هم خیلی استقامتیه! آخه کلی باید راه بریم! خلاصه کلی انجا خسته شدیم. بعد از نماز راه افتادیم به سمت اهواز. یه مسیر واقعا طولانیه! شب قرار بود توی اهواز بخوابیم. رسیدیم به شهر. حدود یکی دو ساعت فقط توی شهر منتظر بودیم. کم کم همه فهمیدیم و نگران شدیم که امشب باید توی اتوبوسا بخوابیم. یعنی جایی که قرار بود بریم هماهنگ نشده بود! دقیقا مطمئن نیستم! اگر غیر از اینه لطفا بگید!
خلاصه بعد از کلی اینور اونور بالاخره آقا جعفر فرجی یه جایی رو هماهنگ کردن(نمیدونیم از کجا 1 ساعته...!!) و رفتیم اونجا. یه خونه ویلایی دولوکس بود و کفش موکت بود. موکتش هم قرمز بود! معلوم بود چند وقتی هست کسی توش نرفته. آخه یه کم گردو خاک گرفته بود. همه تا رسیدن نیت کردن به خوابیدن. مسولین امر هم وعده شام میدادن و میگفتن بیدار بمونید تا شام بیاد! همه خوابیدن! خیلی شب سختی بود ولی خیلی خاطره انگیز بود. فردا صبح برای نماز یه دستشویی توی حیاط بود و یه شیلنگ بلند که وصل شده بود به یه شیر توی حیاط! واقعا فقط همین بود! من دیگه اینجاشو نمیگم!
وقتی بعد نماز رفتیم توی اتوبوسامون تا بریم؛ شام دیشب رو که قیمه بود با نارنج دادن بهمون. مثل صبحونه. همه سرد سرد خوردن. خیلی خوب بود...
عکس پایین برای اون روز صبحه و اون قیمه معروف!
پی نوشت: عکس ها و خاطرات خودتون رو برای ما بفرستید...
ensha.blog.ir@gmail.com